آرمانی آرمانی ، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

آرمان آرزوی قشنگ ما

26/1/91

دیشب از خونه مان هاتی که می خواستیم بیایم آرمان نمی خواست بیاد آخه خیلی وابسته مامان فاطی شده خواستن آرمانی هم سختی هایی داره اگه مامانم باشه دیگه همه کاراشو از مان هاتی می خواد مثلا میگه  مان هاتی جیش دارم اگه منم بلند شم ببرمش یک کلام می گه من با مان هاتی میرم دستشویی. مان هاتی دو( همون شیر ) می خوام .مان هاتی گسه بگو . دیشب هم مشغول بازی با مان هاتی و بابا اصگر بود که با ما نمییومد ما به هر نقشه ای اومدیم راضیش کنیم  اولش نقشه مون دلشو میبرد ولی یهو منصرف می شد و میگه باشه من نمی خوام و برمیگشت سر بازیش.گفتم آرمان می خوایم بریم پارک میگفت باشه برید من میمونم.عبداله رفت براش شیر نیی گرفت و گفت هر کی بیاد بهش م...
28 فروردين 1391

خونه مامانجون

دیگه تا چند وقت دیگه خونه مامانجونو میفروشیم دلم برای خاطرات و خوشی های اونجا تنگ میشه با آرمان و میثم و مهدی رفتیم خونه مامانجون فیلم گرفتیم و چند تا عکس یه عکسش هم همینه: ...
27 فروردين 1391

سفر یک روزه به چالوس و نمک آبرود

بعد از سیزده بدر بابا دو روز مرخصی داشت روز اول استراحت کردیم و روز دوم با خاله سوده رفتیم چالوس و نمک آبرود.اونجا به هممون خوش گذشت.حالا اینم از عکسات اول صبح اینجا پسر خوبی بودی تا بری تلکابین سوار شی(شوخی کردما این جستته (ژستته)) سوار تلکابین این هم پایان خط اول که طولانیترین خط تلکابین بود و ارتفاع بیشتری داشت و تماما توی مه بودیم هوا هم خیلی سرد بود اینجا هم خونه نی نی ببره هست دیگه برگشتیم پایین تا ناهار بخوریم و برگردیم تهران   ...
27 فروردين 1391

جمع آوری عکسهای سال 90

 یک روز در مدرسه پشت در موندن آرمان ومامان و مامان فاطی و مثه کمک کردن آرمانی در خونه تکونی آرمان و محمدرضا غذا خوردن آرمانی پسرم میز کارو از من میگیره یک روز در مدرسه آرمانی یه روز توی اسفند با مامان اومد مدرسه خیلی هم بهش خوش گذشت از اونجا که خاله مثه آرمانی توی همون مدرسه درس می خونه از معلمشون اجازه گرفت تا آرمان رو هم ببر سر کلاس آرمان ساعت دوم سر کلاس بود. توی حیاط مشغول دویدن بود که خورد زمین و دستش اوف شد فداش بشم خیلی گریه کرد پسرم. اینجا هم مشغول بازی با وسایل ورزشی مدرسه بود بچه ها هم که اومده بودن دورش و با آرمانی مشغول بازی بودن هر چی بهش گفتم بیا بریم نمی اومد.(البته من از بچه ها عکس نگرفتم) ...
27 فروردين 1391

عید دیدنی

اینم چند تا عکس از آرمان و محمدرضا وقتی محمدرضا اومده بود عید دیدنی آرمان ...
27 فروردين 1391

ٍسیزده بدر

سیزده بدر (با عمو حسن و دحانه و داحله و زن عمو و متیه دیگه و علی و مان حاتی و بابا اصگر و مثه و سوده)  تصمیم گرفتیم جای نزدیک بریم که گرفتار ترافیک نشیم رفتیم پارک سرخه حصار.(البته دایی بزرگه که همون متی یا دایی خالی هست بعدا اومد.همه این اسما رو آرمانی به داییش در موقعیتهای مختلف می گه.وقتی میخواد بلندش کنه با هاش بازی کنه می شه دایی بزرگه تا اینکه دایی ذوق کنه و بیاد بازیوقتی مهدیه نباشه متی ولی اگه مهدیه هم باشه دایی)  صبح که رفتیم هوا سرد بود. آرمان و مثه (محدثه) عبداله موتور آرمانی رو هم آورده بود تا آرمانی بازی کنه آرمان هم تا اونجا که تونست بازی کرد. بعدش هم با تفنگ آب پاش اینجا هم آر...
27 فروردين 1391

روز دوم سفر

روز دوم از طرف تور،گشت داشتیم که اول به یه کارخانه و فروشگاه چرم رفتیم. بعد از اونجا به پاساژ الوویوم و بعد از اون هم فروشگاه سلطان برای خرید قهوه و شکلات رفتیم .و در آخر به اسکله سی  که کشتی سوار شیم و به قلعه دختر بریم .ناهار رو هم در قلعه دختر خوردیم . آرمان من هم که یه عکاس تمام عیار شده بود از من و بابا و خاله مهدیه و عمو علی عکس می گرفت،خودش هم وایمیستاد و میگفت از من عکس بگیر وقتی هم تو هتل بودیم خودش دوربین رو تنظیم می کرد و راه به راه از خودش عکس می گرفت.  اینم صبحونه و اینجا هم رفتیم برای شام ...
26 فروردين 1391

درس علوم

اینجا مشغول آموزش درس علوم بودیم.آموزش ابر چیه؟با حرکت باد ابر جلوی خورشید رو میگیره و نور خورشید کم میشه.آرمان هم عینکشو که بابا تازه براش گرفته بود رو خواست.(تا حالا عینکش از این معمولیها بود ولی از اونجا که عبداله جون احساس خوبی نداشت و می ترسید استاندارد نباشه رفت و عینک برند برای گل پسرمون خرید.) پرده رو هم زدیم کنار تا درس رو عملی بخونم ...
25 فروردين 1391

سال 91

امسال سفره هفت سین رو ساده انداختیم نمی دونم چرا ولی شاید چون خوابمون میومد.امسال مامانجونم هم نبود خیلی جاش برای هممون خالی بود وجودش آرامش دهنده بود امسال مثل سالهای پیش همه ما (خاله ها و دایی ها و مامان و کلا نوه ها و ...)روز اول دور هم نبودیم آخه مامانجون گلم که حلقه اتصال همه ما بود دیگه کنارمون نبود.همه برای عید دیدنی دیگه خونشون نرفتیم رفتیم بهشت زهرا،اگه مامانجونم بود دنیا قشنگ تر بود،دلم می خواد یه دنیا بوسش کنم.(ایشالا بهترین جای بهشت نصیب آقاجون و مامانجونم باشه).ولی خوب خدا یه جوجو یخوشگل بهمون داد اون هم محمدرضا کوچولوی ناز نازیه پسر خاله منصوره،آرمانی خیلی دوستش داره در عین حال هم منتظر تنها ببینتش تا یه کشتی حسابی با هم بگ...
6 فروردين 1391
1